
نمیدانی مگر دردم ...نمیپرسی ز احوالم...
به دیدارم نمیایی...تو میخواهی فقط دردم
دیشب تو خواب ورویا بازم خیالت امد سراغم...فاصله ما خیلـــــــی زیاد بود تصویر قشنگت رو تاریک وتار میدیدم ...تو روبروم بودی ...ساکت و اروم...نه حرفی که ارومم کنه نه لبخندی که دل شادم کنه...انگار عجله داشتی برای رفتن...چقدر محتاجت بودم ...قلبم باتمام قدرت درسینه میکوفت تورو صدا میزد...محتاج شنیدن صدات...باتمام وجود تورا تمنا کرد...نفسم حبس شده بود...منم فقط نگاهت میکردم شاید شاید دلت با نگاهم نرم بشه برای رفتن بهانه گیری نکنه...ولی نه انگار نگاه عاشق من برای نگهداشتنت کافی نبود...تصویر قشنگت تاریک ترشد...هرچی سعی کردم این مه غلیظ فاصله رو کنار بزنم نشد...تو رفتی...چشم باز کردم...فقط من بودم واتاق تاریک...نگاه خیسم...
نظرات شما عزیزان:
|